داستان دروغ و حقیقت
نوشته شده توسط : روشنک

روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری باهم به دریا برویم وشنا کنیم ؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند و وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد و دروغ حیلهگر لباسهای او را پوشید و رفت .از آن روز به بعد همیشه حقیقت عریان وزشت است اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود.

.....

شراب تقلبی چشمانت دیگر نتوانست خمارم کند!!! فکر کنم معده ام هم پی برده به دروغ های تو!

.....

میگی عاشق بارونی اما وقتی بارون میاد چترتو باز میکنی , میگی عاشق برفی اما تحمل یه گلوله رو نداری , میگی عاشق پرنده ای اما میندازیش تو فقس , میگی عاشق گلی اما از شاخه میچینیش , انتظار داری نترسم وقتی میگی عاشقتـم ؟ 

.....

مینویسم همۀ با تو نبودن ها را , تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری 

......

این روزها دوست دارم تـو را داشته باشم نه اینکه تو را دوست داشته باشم !  





:: بازدید از این مطلب : 1133
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 22 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: